به یاد می آورم روزی را که با خود می اندیشیدم در میان این همه زیبایی نا زیبا بودن دردی است بس بزرگ و گل نبودن چه بسیار تلخ.
میدانم ، میدانم چون تلخ ترین علف ها ناچیزم ، خزان زده گشته ام و تو چون ابرهایی هستی که با نفس بوته های زرد لاله های کنار جاده آمیخته ای و من چون گودالی حقیرم که با دلهره از زیر نگاه تو می گذرم و تو آن مهربانی هستی که بغل بغل اقیانوس می رویانی و من آن تنهایی که اگر تمام بهارم را جمع کنم در کوجکترین ظرف عالم جای میگیرد .زندگی من تار است، هم شب است هم روز و من در میان بی نقطه ترین خطها زیست می کنم باور کن سایه جهنم را برسر خود حس میکنم مرا پشت در ملکوت جا گذاشته اند و من مجبور شده ام از پنجره حقیر اتاقم به روزهای از دست رفته که از مقابلم رژه می روند دل خوش کنم . تو. بگو من چه کنم ؟ من تنها لبخندم به ستاره هائیست که چند ساعت بیشتر زنده نیستند احساس غریبی دارم فریاد میکنم " دنیا نگهدار میخواهم پیاده شوم " تمام دیوارهای عالم بر سرم می ریزند پنجره ها چه هراسان نگاهم میکنند و من بی ترانه یخ زده گشته ام ، در رگهایم هیچ زندگی نیست ،قلبم زخم خورده است ، صدایی از آن بر نمی خیزد، هیچ تپش ندارد ، نه تپش دارد شوق به زیستن ندارد، خود را بر در و دیوار تن نمی کوبد، فریاد نمی کند و چشمهایم اشک آلود از کاروان گلهای زرد که با هزاران قوس و قزح از مقابلم می گذرد غافل می ماند .
نگاهم کن که آن چشمهای پر ز آوازهای فردا مرده اند اینک ، اجازه بده روح سرگردانم را در صدایت غرق کنم .
آه ای خدای بزرگ من چه می میرم !!! که ناگهان تو مرا صدا میکنی با صدایی که پر از عاطفه است و من که دندانهایم برای فریاد زدن نامت قفل شده بود ناگاه با عشق تو را پاسخ میگوید میدانم چون اولین گریه یک کودک اشکم در می آید و چهلذت بخش است که ناگاه تو با تن پوشی از آفتاب داغ مرا به کنارت می خوانی و من باز به تو میگویم : از کنارم مرو......
دنیا نگهدار می خواهم پیاده شوم